باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باربدي آقا

خنده زياد

صبح زنگ زدم بهش گفتم خوابه چي ديدي؟ هميشه ميگه خوابه تو رو. ولي امروز گفت: خوابه شكلات، آبنبات بعد از ظهر هم كلي با هم بازي كرديم . بعد از افطار بابايي خيلي بازي كرد و داشتند با روبات بازي مي كردند و روبات داشت مي رفت فضا. انقدر خنديد كه خودشو خيس كرد. بابايي مي خواست بوسش كنه. گفت: نه جيشي مي شي. مامان فدات بشم الهي. شب هم رفتيم هايپر و شلوغي اونجا و شلوغي باربدي آقا. ...
22 مرداد 1390

آلبالوي ترش

از صبح تو خونه داشتم كار مي كرد خيلي خسته شدم. بابايي شب گفت داشته با باربدي آقا تو اناقش معلم بازي مي‌كردند، بابايي معلم بوده و داشته بهش شكلها رو ياد مي داده. چند بار جواب داده ديگه نمي خواسته جواب بده يا بلد نبوده برگشته گفته: زينگ زينگ زينگ زنگ كلاس رو زدن كلاس تموم شد. شب تو تختخواب داشتيم مي خوابيديم مثل هر شب به هم شب بخير گفتيم و گفتم خوابهاي خوب ببيني. باربدي آقا هم گفت: تو هم همينطور. بهش گفتم باربدي آقا چون تو خيلي شكلات و آبنبات دوست داري. دعا مي كنم خواب شكلات و آبنبات ببيني. چند ثانيه بعد گفت: خدايا مامان لعيا خواب آلبالوي ترش ببينه. گفتم: من يا تو. گفت: نه تو چون تو خيلي آلبالوي ترش دوست داري. ...
21 مرداد 1390

شلوغ

بعد از ظهر رفتيم خريد امين حضور. چيزي هم نخريديم. برگشتني رفتيم فروشگاه علي دايي براي دايي رحمان كه امروز تولدشه خريد كنيم. خداي من كلاً يك ربع مغازه بوديم بيچارمون كرد. مي رفت پشت رگالها قايم مي شد. داغون شديم. ...
20 مرداد 1390

سلموني

شب افطاري من و بابايي يه جاي رسمي دعوت بوديم. من نرفتم و بابايي رفت و ما رفتيم خونه مامان بزرگ. قبلش رفتيم سلموني و كلي از موهاشو كوتاه كرد. تو سلموني فكر كردند دختره. پسرم تو سلموني جيكش در نمي باد. آقائه آقا. بابايي هم ساعت ده و نيم بود كه اومد و شروع كردند به بازي. ...
19 مرداد 1390

بله كه

اين روزها درگيرم شديد دنبال خونه ميگردم. خيلي گرونه خيلي و مهمتر از همه اينكه اصلاً اون چيزي كه من ميخوام نيست. چند روزه شروع كرده هر چيزي كه مي پرسم اگه جوابش بله هست مي گه «بله كه ميخورم، بله كه ميخوابم، بله كه ...» امروز بهش گفت: باربدي نگو. (هميشه خودش فوري مي گه بلا بگو يا آقا بگو.) امروز برگشته بهم ميگه باربدي نگو نفس بگو پسرم فول اعتماد به نفسه    ...
16 مرداد 1390

بِمْشُرَمْ

امروز باربدي آقا رفت خونه مامان بزرگ. ظهر رفتم خونه با مجتبي بازي مي كرد. رفتيم كه مثلاً بخوابيم چهل دقيقه فقط داشت شيطوني مي كرد. روشو كرد به من و گفت ماما اينجوري كن (يه جوري كه دندونام رو هم باشه و معلوم) مي‌خوام دندوناتو بِمْشُرَمْ (يعني بِشْمُرَم). كلي قربون صدقش رفتم. بعد از ظهر هم رفتيم پارك خيلي خسته بودم خيلي. ساعت يازده و نيم خونه بوديم شروع كرده بود تازه به بازي. به بابايي مي گفت: بيا بريم اتاقم ...
8 مرداد 1390

خونه

امروز هم مثل همه جمعه ها خونه داري و نظافت و باربدي آقا هم با باايي بازي و بعد از ظهر هم پارك. ...
7 مرداد 1390

بازار

امروز بابايي نرفت سركار خونه بود و با هم رفتيم بازار. خوب بود خوش گذشت بعدشم نهار خورديم و تو ماشين نيم ساعت خوابيد تا رسيديم خونه كه ما هم بخوابيم بيدار شد. خسته خمير شديم. نگهش داشتم كه مثلاً بابايي بره بخوابه. ولي مگه گذاشت. هي مي رفت تو اتاق و اذيتش كرد. آخرش هم بيدار شد و رفتيم خونه مامان بزرگ. ...
6 مرداد 1390

خونه

خونه بوديم و بابايي ساعت هفت و ربع رسيد خونه . خونه بوديم و باربدي آقا كلي بازي كرد. ...
5 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد